آسمان دارابکلا

آسمان دارابکلا

آسمان دارابکلا

آسمان دارابکلا

اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو رو به راه است

خلاصه داستان؛

«اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو رو به راه است»

از فردای آن روز، هر وفرا و شوتز شروع کردند به کار قالیچه ی کتابخانه را لوله کردند، سوراخی کف اتاق کندند و نردبانی گذاشتند تا بشود ازش پایین رفت و به زیر زمین رسید. در قبلی زیرزمین را با دیوار کور کردند...

 آدم پرست

زمان به قدرت رسیدن پیشوا آدولف هیتلر در آلمان، در شهر مونیخ مردی زندگی می کرد کارل لووی نام، شغلش اسباب بازی ساز، قیافه اش همیشه خندان، آدمی خوش بین، معتقد به ذات آدمی و سیگارهای خوب و دموکراسی که با وجود کم و بیش بی نصیب ماندن از خون آریایی، اعلامیه های ضد یهود صدراعظم جدید را خیلی هم جدی نمی گرفت و یقیق داشت عقل، احتیاط و عدالت غریزی موجود در قلب بشر به هر حال بر حماقت های آنی اش غلبه خواهد کرد.

وقتی هم نژادهاش بیش از حد به او هشدار می دادند و ازش می خواستند همراه شان مهاجرت کند، هر لووی با خنده ی قشنگی جوابشان را می داد و همان طور که حسابی توی مبلش لم داده بود، سیگار به لب شروع میکرد به مرور رفاقت های سفت و سختی که پایه و اساسش برمی گشت به سنگرهای جنگ 1914تا18؛ دوستی هایی که بعضی شان حالا بر صندلی های مقامات بالا تکیه کره بودند و حتما به موقعش به سود او رأی میدادند. برای دوستان نگرانی که به دیدنش می آمدند، لیوانی نوشیدنی می آورد و پیک خودش را «به سلامتی ذات آدم» بالا می برد، به سلامتی چیزی که به قول خودش اعتماد و اطمینان کامل به آن داشت؛ چه در لباس نازی ها، چه در لباس پروسی، چه کلاه اهالی تیرول سرش باشد، چه کلاه لبه دار کارگری.

راستش رفیق کارل سالهای اول این حکومت نه اتفاق چندان خطرناکی را از سر گذراند و نه حتی به زحمت افتاد. البته که آزار و اذیت هایی هم شد، اما آیا واقعا «رفاقت های سنگری» پس پرده به دادش رسیده بود، یا خوشرویی اش که به آلمانی ها می زد؛ شاید هم اعتماد به نفسش باعث شده بود تحقیق و تفتیش درباره او چند وقتی عقب بیفتد؛ به خصوص وقتی تمام آنهایی که شناسنامه شان کم و کسری داشت، راه تبعید را پیش گرفته بودند، رفیقمان با تکیه بر خوش بینی قاطع و اعتماد به ذات آدم با خیال راحت به زندگی بین کارخانه ی اسباب بازی اش، کتابخانه اش، سیگارهاش و زیر زمین پر از نوشیدنی اش ادامه میداد.

کمی بعد جنگ از راه رسید و اوضاع و احوال تا حدی به هم ریخت. یک روز همینطوری بی مقدمه دیگر نگذاشتند در کارخانه اش پا بگذارد و فردایش جوان هایی با لباس فرم ریختند سرش و تا می خورد کتکش زدند. آقای کارل چند باری با این و آن تماس گرفت، ولی «رفقای جنگ» دیگر تلفن هاشان را جواب نمی دادند.

اولین بار بود که بگی نگی نگران شد. رفت توی کتابخانه اش و نگاهی کش دار انداخت به کتاب هایی که دیوارها را پوشانده بودند. مدتی طولانی، سنگین و با وقار نگاهشان کرد: این توده گنج همگی به نفع آدمیان نطق می کردند، سنگش را به سینه می زدند، به سودش رأی صادر میکردند و به دست و پای آقای کارل میفتادند تا دل و جرأتش را از دست ندهد و نا امید نشود. افلاطون، مونتنی، اراسموس، دکارت، هاینه... باید به این پیشکسوت های سرشناس اعتماد داشت. باید صبر و تحمل کرد و به آدمیت اجازه داد تا سر صبر خودی نشان دهد و راهش را از لابه لای این همه به هم ریختگی و سوءتفاهم پیدا کند و دوباره جان بگیرد. فرانسوی ها درباره ی این قضیه حتی ضرب المثل هم دارند؛ «هر کسی کو دور ماند ار اصل خویش، باز جوید روزگار وصل خویش.» ابن بار هم جوانمردی، عدالت، عقل و منطق پیروز می شود، اما مسلما کمی طول می کشد.

پس نه باید اعتماد را از دست می داد و نه خودش را می باخت. با این حال بهترین کار این بود که جانب احتیاط را بگیرد.

آقای کارل روی مبلی نشست و رفت توی فکر. مردی بود گرد و قلمبه، با صورتی گل انداخته، چشم هایی شوخ و لب هایی باریک که لبه هاش انگار رد همه ی جوک هایی را که تعریف کرده بود، با خود داشت.

مدتی طولانی زل زد به کتاب هاش، به جعبه سیگارهاش، به بطری هاش، به وسایل خصوص اش، انگار می خواست نظرشان را بداند. کم کم چشم هاش برق افتاد، لبخندی موذیانه روی صورتش نشست و پیکش را برد بالا سمت هزاران جلد کتاب کتابخانه اش، انگار بخواهد مطمئن شان کند از وفاداری اش.

پانزده سالی میشد که آقای کارل کارهاش را سپرده بود دست یک زوج شریف و مهربان مونیخی. زن مامور خرید بود و آشپزی می کرد و غذاهای دوست داشتنی می پخت. مرد راننده بود و باغبان و نگهبان خانه. هر شوتز فقط و فقط عاشق یک چیز بود: کتاب خواندن. بیشتر وقت ها بعد از کار، موقعی که زنش بافتنی می بافت، ساعتها سر از کتابی که هر کارل بهش امانت داده بود، برنمی داشت. نویسندهای محبوبش گوته، شیلر، هانیه و اراسموس بودند. او ارزشمندترین و پر احساس ترین قطعه های ادبی را در خانه ی کوچکی که ته باغ داشتند، با صدای بلند برای زنش می خواند. آقای کارل بیشتر وقت هایی که کم و بیش احساس تنهایی می کرد، رفیق شوتز را صدا می زد تا بیاید به کتابخانه اش و آن جا، سیگار به لب، مدتی طولانی با هم گپ می زدند درباره ی جاودانگی روح و وجود خدا و آدمیت و آزادی و این جور موضوعات قشنگ کتاب هایی که دور تا دورشان را گرفته بود و نگاه های قدردان آن دو روی جلدهاشان می رفت و می آمد.

این بود که وقتی هر کارل احساس خطر کرد، دست به دامن رفیق شوتز و زنش شد. یک پاکت سیگار و یه بطری عرق سیب زمینی برداشت، راه افتاد سمت خانه ی کوچک ته باغ و نقشه اش را برای رفقا تعریف کرد.

از فردای آن روز، هر وفرا و شوتز شروع کردند به کار قالیچه ی کتابخانه را لوله کردند، سوراخی کف اتاق کندند و نردبانی گذاشتند تا بشود ازش پایین رفت و به زیر زمین رسید. در قبلی زیرزمین را با دیوار کور کردند. یک بخش مهم از کتابخانه را بردند آن جا، جعبه هاب سیگار برگ هم منتقل شد؛ شراب و انواع نوشیدنی های دیگر هم که از قبل همان جا بود. فرا شوتز مخفی گاه را با راحت ترین وسایل ممکن چید و با آن گموتلیش بی بروبرگرد آلمانی اش، در عرض چند روز سرداب را تبدیل کرد به اتاقکی دل پسند که حسابی سر و سامان گرفته بود.

سوراخ کف پوش با خشتی درست اندازه ی خودش، با دقت تمام درز گرفته و دوباره با فرش پوشانده شد. پشت بندش هرکارل همراه هر شوتز برای آخرین بار پا به خیابان گذاشت، اسناد و مدارکی امضا کرد و فروشی صوری راه انداخت تا خانه و کارخانه اش از توقیف در امان بماند؛ هر شوتز اصرار کرد تا سند و مدرک محرمانه ای هم بگیرند تا بر اساس آن مالک اصلی بتواند هر وقت خواست، دوباره اموالش را به نام خودش بزند. بعد دو شریک جرم به خانه برگشتند و هرکارل با لبخندی شیطنت آمیز از پله های پناه گاهش پایین رفت تا امن و امان منتظر روزهای خوب بماند.

روزی دوبار، ظهر و ساعت هفت شب، هر شوتز فرش را بلند می کرد و خشت را بر می داشت و زنش غذاهایی را که بسیار ماهرانه پخته شده بود، با یک بطری نوشیدنی مرغوب می برد زیر زمین. شب ها هم معمولا هر شوتز می آمد تا با رئیس و رفیقش درباره ی موضوعات سطح بالا، حقوق بشر، تساهل و تسامح، جاودانگی روح، فواید مطالعه و آموزش اختلاط کند و زیر زمین کوچک انگار نورانی می شد از این الهامات متعالی و عقاید بلند نظرانه.

آن اوایل آقای کارل دستور داده بود برایش روزنامه بیاورند، رادیوش هم کنارش بود، ولی بعد از شش ماه که اخبار هر لحظه نا امید کننده تر از قبل می شد و به نظر می رسید دنیا واقعا دارد نفس های آخرش را می کشد، دستور داد رادیو را ببرند تا هیچ اثری از وقایع روز و اخبار لحظه به لحظه نتواند اطمینان راسخش را به ذات آدمی خدشه دار کند؛ این گونه بود که دست ها گره کرده روی سینه، لبخند بر لب، سفت و سخت روی عقایدش در قعر زیر زمین ایستاد و به هر تماسی با حقایق غیر مترقبهی گذرا، دست رد زد. دست آخر هم خواندن روزنامه های به شدت نا امید کننده را تعطیل کرد و با مطالعه ی چند باره ی شاهکارهای کتابخانه اش کنار آمد تا بتواند در رویارویی با تضادهایی که جاودانگی به فنا تحمیل می کند، نیرویی را که برای ماندن بر سر اعتقاداتش لازم داشت، به دست آورد.

هر شوتز با همسرش مقیم خانه ای شد که عجیب از بمباران ها جان به در برد. اوایل با کارخانه به مشکل خورد، ولی اسناد و مدارکی داشت که ثابت می کرد بعد از فرار هر کارل به خارج از کشور، او مالک قانونی آن تشکیلات شده.

زندگی با نور غیر طبیعی و نبود هوای تازه چربی های هر کارل را بیشتر و بیشتر کرده و گونه هاش در گذر سال ها، مدت هاست دیگر سرخ و سفید نیستند؛ با این حال خوش بینی و اطمینان به آدمیت دست نخورده باقی مانده. توی زیر زمینش سرسختانه مقاومت می کند و منتظر است جوانمردی و عدالت کره ی خاکی را فرا بگیرد و هرچند اخباری که رفیق شوتز از دنیای بیرون برایش می آورد، بسیار بد است، دست رد به سینه ی نا امیدی می زند.

چند سال پس از سقوط نظام هیتلری، یکی از رفقای هر کارل که از مهاجرت برگشته بود، آمد دم در ویلای مجلل خیابان شیلر.

مردی درشت اندام با موهای جوگندمی، بگی نگی قوزدار که از ظاهرش پیدا بود اهل مطالعه است، در را باز کرد. هنوز کتابی از گوته توی دستش بود. نه، هر لووی دیگر آن جا زندگی نمی کرد. نه، کسی نمی دانست کجا غیبش زده. هیچ ردی از خودش نگذاشته و تمام پرس و جو های بعد از جنگ هیچ نتیجه ای نداشته. گروس گت! در دو بار بسته شد. هر شوتز برگشت تو و رفت سمت کتابخانه. زنش غذا را آماده کرده بود. حالا که دوباره وفور نعمت رو آورده بود به آلمان، هر کارل را در ناز و نعمت غرق می کرد و براش خوشمزه ترین غذاها را می پخت. فرش لوله شد و خشت را از کف اتاق بیرون کشیدند. هر شوتز کتاب گوته را گذاشت روی میز و با سینی پایین رفت.

هرکارل حالا دیگر حسابی ضعیف شده و ورم و گرفتگی رگ ها اذیتش می کند قلبش هم دارد بازی درمی آورد. دکتر باید ببیندش، اما نمی تواند برای خانواده شوتز همچنین دردسری درست کند. اگر لو برود که آن ها یک جهود آدم پرست را سال های سال توی زیر زمینشان مخفی کرده اند، سر به نیستشان خواهند کرد باید صبر کند، شک توی دلش راه ندهد؛ همین روزهاست که عدالت منطق و جوانمردی غریزی جان تازه بگیرد. امید را به خصوص نباید از دست داد. آقای کارل با این که تحلیل رفته، خوش بینی اش را تمام و کمال حفظ کرده و اعتقاد به ذات آدمی دست نخورده باقی مانده. هر روز، وقتی هرشوتز با خبرهای ناجورش پا به زیر زمین می گذارد، مثل ضربه ی بی نهایت سختی که هیتلر با اشغال انگلیس زد، هرکارل به او قوت قلب می دهد و با تعریف کردن لطیفه هایی که بلد است، اخم هاش را باز می کند. کتاب های روی دیوارها را نشانش  می دهد و یادش می آورد که آدمیت همیشه پیروز است و این گونه بوده و با همین اطمینان و اعتقاد بوده که باشکوه ترین شاهکارها امکان خلق پیدا کرده اند. هرشوتز همیشه از زیر زمین که بر می گردد، روح و ذاتش به شدت آرام شده است.

کاروبار کارخانه ی اسباب بازی سکه است؛ سال 1950، هر شوتز توانست آن را گسترش دهد و فروش را دو برابر کند. او همچنان با لیاقت و شایستگی... مشغول کار است.

هر روز صبح، فرا شوتز دسته گلی تازه پایین می برد و بالای تخت هرکارل می گذارد. بالش و متکاش را مرتب می کند، حواسش هست پهلو به پهلوش کند، قاشق قاشق غذا دهنش می گذارد، چون خودش دیگر توان غذا خوردن ندارد. حالا دیگر به زحمت می تواند حرف بزند، اما گاه چشم هاش پر از اشک می شوند، نگاه قدردانش قفل می شود روی صورت آدم های شریفی که بلد بوده اند خیلی خوب به اعتمادش، به آن ها و به آدمیت جواب مثبت دهند. می شود حدس زد که او در اوج خوشبختی خواهد مرد، وقتی دست های رفقای وفادارش را توی دست هاش گرفته و خوشحال است که اعتقاداتش درست از آب درآمده.

اوضاع در ارتفاعات کلیمانجارو روبه راه است، مجموعه داستان، رومن گاری

مژگان الیاسی