پیامبر(ص) آن همه عظمت و این همه سادگی
محمدعلی ناظری
راستش، حتی فکر کردن درباره پیغمبر، خیلی دهشتناک و سنگین و سهمگین است. عظیمی مثل حضرت علی میگوید که «وقتیکه اوضاع سخت میشد ما بر رسول خدا پناهنده میشدیم و زیر سایه او میرفتیم و خودمان را از بر پناه او میخیزاندیم» (از اینجا) معلوم میشود که ارتفاع و جودی این آدم و این مرد چقدر است؛ و طبیعی است که در این تنگنای حقیر فهمیدن ما نگنجد. با قالبهایی که ما در اختیار داریم و آدمهای را ارزیابی میکنیم، تفسیر چنین وجودی محال است، مگر (اینکه) در همان حدودی که میفهمیم، بررسی کنیم.
صلابت در اوج و محبوبیت در اوج
یکی از خصوصیات او که خودم، آن موقعی که درس میدادم و چند سال مداوم با شرح حال پیغمبر سر و کار داشتم، با آن برخورد کردم، این است که هیچ شخصیتی در تاریخ وجود ندارد که صلابت در اوج و محبوبیت در اوج را با هم جمع کرده باشد. در یک شخصیت، این همه عظمت، که آدم در برابرش احساس هراس و وحشت میکند، با حالت دیگری که – در شناخت پیغمبر – آدم (در برابر او) احساس یک انس دوستانه خصوصی مینماید، باهم جمع نمیشود. محبوب بودن پیغمبر جدا از پیغمبریش (میباشد)؛ چون موسی هم پیغمبر بوده، ابراهیم هم بوده، و عیسی هم بوده، و نیز در قوم خودشان به عنوان نبی و رسول عزیز و محبوب و محترم بودهاند. ولی پیغمبر یک خصوصیت اضافی دارد، و آن این است که دوست داشتن پیغمبر (ما الان با پیغمبر از طریق کلمات سرو کار داریم؛ طبیعی است که آنهایی که با وجودش سروکار داشتند، تا چه حد دوستش داشتهاند) بعد خود نیرویی شد که حتی بسیاری از اصحاب را به هراس انداخت که نکند سخن پیغمبر روی آیات قرآن سایه بیندازد و به قدری جا باز کند که جا را بر آیات تنگ کند حتی این وحشت بود، به خاطر اینکه مردم به قدری پیغمبر را دوست داشتند و به قدری کلمات او ورد زبانها بود که الان هم بعد از هزار و چهارصد سال، برای مردم عامی مکه و مدینه، که دیگر هیچ فرهنگی ندارند و به حضیض ذهنیت رسیدهاند، مثل این است که پیغمبر هنوز زنده است و با ایشان حرف میزند؛ حرفها، خاطرات، آثار و یادگارهایش دائماً ورد زبان توده مردم است، مثل اینکه همین الان در مدینه زندگی میکند؛ و حتی مردمی که در مدینه راننده، بقال و عطار هستند، همان آدمهایی که تاریخ نمیدانند، همان آدمهایی که سیره نخوانده اند- امیها – حضورش را الان حس میکنند؛ یعنی الان هست، آنجا دارد زندگی میکند و با او تماس (دارند)!
در طول این هزار و چهارصد سال، هیچ حادثهای، هیچ حفره و هیچ خندقی بین احساس اینها و حضور پیغمبر فاصله نینداخته است (این چیز خیلی عجیبی است). محبوبیت به صورت شگفت انگیز و غیر عادیای است، به طوری که آدم، که بعد از مدتی شرح حال پیغمبر را میخواند، حالت عاشقانهای نسبت به او پیدا میکند. این همه عظمت، در این همه سادگی قابل گنجایش نیست، و خود این یک اعجاز است. از لحاظ فلسفی، درست جهانی را در یک پوست تخم مرغ گنجاندن است؛ ولی این یکی تحقق پیدا کرده است!
آدم گوشه مسجد نبی که مینشیند، دستگاه پیغمبر را تجسم میکند: این آدمی که این همه امپراطوریهای عظیم روی خاک را، به خاک رساند و داغان کرد، چه بوده؟ که بوده؟ دم و دستگاهش چقدر است؟! آنهایی که رفته باشند، خوشبختانه میتوانند این تجسم ذهنی را بکنند، بخاطر اینکه اضافاتی که به مسجد النبی شده، همین الان مشخص است: اگر آن قسمتی از ستونهای مسجدالنبی را که برنگ اخری است، مجموعاً تجسم کنید – قسمت سرپوشیده و سربازش تمام مسجد پیغمبر است، که ۲۱۰۰ ذرع (مربع) بود. گوشهای از آن ستونهای اخری هست که ستونها حاشیههای طلائی دارد. آن، خو ستونهای زمان پیغمبر است، که در جای ستونهای فعلی یک درخت خرما گذاشته بودند (جای همان ستونها، ستونهای فعلی را گذاشتهاند). یعنی کاملاً نشان میدهد که تمام این دستگاهی که دستگاه عظیم امپراطوری روم و آن دستگاه عظیم ایوان مدائن را، در ظرف کمتر از یک ربع قرن، با خاک یکسان کرد، چیست؟ چند خانه گلی در آن گوشه، که صحن حیاطش خود مسجد است، یک منبر در آن گوشه، و به فاصله دو سه متر محرابش؛ آن خانه، اینجا جای مسجد و جای نمازش، این گوشه هم جای صحبت کردنش، این هم تمام فضای قلمرو قدرتش! که پایگاه همه اسلام در دنیاست؛ تا وقتی هم مرد، دستگاهش همین بود.
آدم وقتیکه میبینید که در این فاصله ده دوازده متری تاریخ ساخته شده و آن همه عظمتها و قدرتها همه هیاء منثورا شده، احساس میکند که اصلاً یک پدیده غیر عادی است؛ آدم خود این معجزه بودن را حس میکند و به چشمش میبیند.
خصوصیت دیگری که باز در زندگی پیغمبر وجود دارد، اینست که هرجا در شبه جزیره، که پیغمبر رفته، آدم نسبت به آن سرزمین، به آن خاک، به آن سنگ ریزهها و به آن کوهها، کششی (احساس میکند) و مثل یک مغناطیس قلبش را میگیرد، و حس میکند که در قلمرو یک جاذبه مغناطیسی قرار گرفته است. حتی من فکر میکردم که شاید چون من میدانم که مثلاً پشت ابوقبیس چه خبر بوده و چه رابطهای با زندگی پیغمبر دارد، و میدانم که در آن سالهای وحشت و آن قطع وحی –آن شب هاگاه حتی پیغمبر فکر میکرده که خودش را از آنجا پرت کند (چون وحی قطع شده بود و در اول کار خداولش کرده بود و او هم نمیدانست که آینده چه خواهد شد، در هراس (بود). بعضیها میگویند «نخیر، اینها جعلی است» اتفاقاً این هراس نشانه صداقت و واقعیت قضیه است.)، اینجا که میآیم، این جو چنین جاذبهای دارد. (در حالیکه) بعضی از بچهها که از آلمان و … آمده بودند، بدون اینکه من بگویم اینجا کجاست، همینطور که با هم صحبت میکردیم و از آن شعاب بنی عامر و بنی هاشم بطرف همان کوه ابوقبیس بالا میرفتیم، به آن پشت بام که رسیدیم، تمام آنها همین حسی را که من داشتم، ناخودآگاه داشتند، در صورتیکه آنها این خاطره، این سرزمین و این نقطه را نمیشناختند.
بلند نشینی پیغمبر
شرح زندگی و سرزمین پیغمبر را که آدم میبیند، (متوجه میشود) که هر حا که میرفته، یکی از خصوصیاتش، مثل عقاب، بلند نشینی است: به سرزمینی میرفتند، آنجا اطراق میکردند و در جائی خیمه میزدند؛ بایستی آنجا بلندترین نقطه را انتخاب کنند، مثلاً برای حج، در «عرفات» حالت روحیش درست مثل یک پرنده بلند نشین (بود). «منی» ار نگاه کنید: بلندترین تپهای که در دره منی هست، «خیف» است – مسجد خیف، اگر نگاه کرده باشید – آنجا در «منی» جای پیغمبر است.
عرفات یک دشت و یک جلگه است.
در یک گوشهاش یک تپه هست – میدانید – که در عرفات پیغمبر آن بالا رفته و اقامت داشته (و قوفش در عرفات، آن بالاست)
در پیش از بعثتش، در تمام کوههای اطراف مدینه، بلندترین و مرموزترین قله، «حرا» است؛ آنجا را برای اعتکاف و تنهائی خودش انتخاب کرده است. برخلاف روحهای منزوی و گوشه نشین، که به زیرزمینها، سوراخها، انزواها و غارها میرفتند، حتی گوشه نشینی و انزوای او در قله، در ستیغ و در ذروه کوه است. این، چیزهای روانی و روانشناسی است، اما نشانهای از یک حالت وجودی شخصی است. گاهی رفتار فردی یک فرد، حکایت از عظمت وجودی و خصوصیات ذاتیاش میکند.
شکستن ارزشهای کهنه و خلق ارزشهای تازه
هیچ ژنرال رومی، آرامی، یونانی و آریانی، در تاریخ، باندازه پیغمبر ما نجنگیده، دامنه جنگ مهم نیست، اشتغال به کار جنگی مهم است. پیغمبر در حدود هشت سال کار جنگی کرده است، و در این مدت، ۶۴ یا ۶۵ جنگ دارد که اگر (تعداد) روزها را حساب کنیم، هر ۴۵یا ۵۰ روز یک لشکر کشی دارد، و هیچ مرد نظامی، که فقط نظامی باشد، آنقدر اشتغال ندارد که در مدت ده سال کار اجتماعی و سیاسیش اینقدر ۶۴ یا ۶۵ اقدام جنگی و نظامی کرده باشد.
در عین حال، تمام یارانش در چهره او، یک مرد نظامی را نمیدیدند: فلان زن بخاطر اینکه شوهرش با او ناسازگاری دارد، درد دلش را میآورد و با او در میان میگذارد. آنقدر در دسترس مردم است، که او نزد پیغمبر میآید و هیچ احساس نمیکند که فاصلهاش چقدر است! میآید ویک ساعت پیغمبر را معطل میکند و خصوصیات شوهرش را (حکایت میکند) که «خانه که میآید چه جور است؛ اوقاتش تلخ است؛ من چه میگویم، او چه میگوید: او دیشب چه گفته؛ چند شب است نخوابیده؛ با من چه جور رفتار میکند؛ خرجی میدهد، نمیدهد…! این مرد مینشیند و معلوم است که طوری به او گوش میدهد که او فردا هم میآید؛ پس فردا همه زنهای دیگر میآیند! معلوم میشود که طوری رفتار نمیکند که یک مرتبه حس کنند که «اشتباه کردیم؛ نباید اینجا میآمدیم، تا وقتی که رحلت کرد، هیچکس متوجه نشد که این کار را که میکرده، اشتباه بوده.
همیشه صلابت، وحشت، عظمت و حیثیت جهانی این مرد، کسانی را که او را ندیده بودند، میگرفت؛ دشمن و دوست فرقی نمیکرد. ولی آنهایی که میدیدنش، در او یک مرد محبوب آشنای مأنوس مییافتند؛ درست برعکس بزرگان دنیا، که از دور کوچک و حقیرند، و از نزدیک هولناک و وحشتناک.
پیرزنی با او کار دارد؛ یک مرتبه میبیند که پیغمبر از اتاق بیرون آمده و در برابر اوست! پیغمبر حس میکند که او به «پته پته» افتاده و دست و پایش را گم کرده (شخصیت پیغمبر او را گرفته ۹. میرود و میگوید «مادر، از کی میترسی؟ مگر من کیستم؟ من پسر آن زن قریشی هستم که شیر میدوشید. تو از کی وحشت داری؟ اینست که سیستم تازهای از ارزشها خلق شده است؛ سیستم ارزشها را عوض کرده. ما باز به همان ارزشهای اشرافیمان برگشتهایم؛ باز ما حتی از پیغمبرمان که صحبت میکنیم، با ارزشهای ضد پیغمبری ارزیابیش میکنیم. این است که امام صادق میگوید: کان رسول الله یجلس العبد و یاکل اکل العبد و یعلم الله العبد: نشست و برخاستش مثل یک بنده، خورد و خوراکش مثل یک بنده؛ اصلاً ادا در نمیآورد؛ واقعاً حس میکرد و میدانست که یک بنده است (این، چیز عجیبی است)
اشرافیت غیر از اینکه یک حیثیت اجتماعی است، سمبلهای خودش را دارد: لباس خودش را دارد، آرایش خودش را دارد، مرکب خودش را دارد، وسائل زندگی خاص خودش را دارد، القاب خاص خودش را دارد- اینها نشانه اشرافیت است. (چه) اشرافیت روحانی باشد، که لقبهای روحانیون – نگاه کنید – اصلاً پشت پاکت جا نمیشود، و یا اشرافیت سیاسی یا طبقاتی، فرق نمیکند. یکی از نشانههای اشرافیت، ریشهای بلند است که (مثلاً) در روسیه حتی تا همین چندی پیش مشخص بود، و کسانی که در خانوادههای سنیور بودند، ریشهای خیلی بلندی داشتند.
دیگر (از نشانههای اشرافیت)، لباسهای بلند، آستینهای بلند، القاب و اسب است. اسب یکی از خصوصیات شوالیهگری در اروپا، اسواران در ایران، و همه اسب سواران است. اشرف را در اروپا «شوالیه» (chevalier) میگویند (cheval یعنی اسب)، و در ایران اسوار میگفتند، یعنی سوارکار (خانوادههای اشرافی را میگفتند «اسواران»)، و القاب پادشاهان گشتاسب، بیوراسب، لهراسب و … بود، یعنی صاحب ده اسب، صد اسب، دویست اسب، هزار اسب … یعنی این، خودش سمبل اشرافیت در چین و همچنین در اروپا این بود که رعیت حق سوار شدن بر اسب را نداشت، نه از لحاظ اینکه پولش نمیرسید، اگر پولش هم میرسید حق نداشت! برای اینکه شمشیر و اسب از خصوصیات اشراف است، که فقط این خانوادهها باید داشته باشند، در حالیکه پیغمبر، حتی وقتیکه به جنگ میرود، سوار شتر میشود و در مسافرتها همواره ناقه یا استر دارد. خود حضرت امیر میگوید که (پیغمبر) سوار الاغ میشد. الاغ حقیرترین مرکب توده بسیار بیحرمت اجتماعی است، و از آن حقیرتر آنست که «جل» نداشته باشد (بقولی، مثل دوچرخهای که طوقه نداشته باشد و کسی سوار شود!). این دیگر علامت آن است که این آدم هیچ چیز نیست، آدم محترم و معنونی نیست. و از آن حقیرتر (اینکه) یکی را هم پشتش سوار کند. و پیغمبر غالباً دوست داشت در شهر اینگونه حرکت کند (حتی، بقول «آقایان»، «برخلاف مروت»!).
حتی دست به محاسنش میکشید و دائماً دستور میداد و لعن میفرستاد و میگفت که «هرچه از این قبضه برون آمد در آتش است». و با تعصب خاصی دستور میداد که قاباهای دراز را قیچی کنند و هیچ مسلمانی حق ندارد از زانو به پائین بپوشد، و ما میبینیم در سیستم اشرافی، بمیزانی که اشرافیت معنونتر است، دامن لباسهای زن و مرد هم بیشتر است، بطوریکه در چین قباها را چند متر اضافه بر پا درست میکردند و بعد چون نمیتوانستند حرکت کنند، (قبارا) جمع کردند و در سبد میگذاشتند و زیر سبد چهارچرخ میگذاشتند و غلامات میبردند! در اینجا معلوم میشود که قیچی کردن قبا یک کار بنیادی، انقلابی، قاطع، عمیق و معنی دار است اینها همه ارزش شکنی اشرافیت است.
از بین رفتن همه القاب: حتی پیغمبر عمده داشت که اسمها را هم تصحیح انقلابی کند: (مثلاً، اسم) کسی «ابو العاص» بود و (پیغمبر) گفت» نه «ابومطیع» و از آن پس اسمش «ابومطیع» شد!
گاهی لقب میداد. الان هم به لقبهایی که در دهات به اشخاص میدهند، عادت داریم. اما این لقبهایی که در دهات میدهند، بیشتر جنبه مسخره، بدجنسی، یا اشرافیت، نژادپرستی و … دارد. ولی لقبهایی که پیغمبر میگذاشت، در عین اینکه [بعضا] شوخی بود، لطفی هم داشت (مثلاً) یکی را دید که گربه دستش بود، گفت «ابوهریره»! و اسمش ماند. وارد مسجد شد و دید علی روی خاکها خوابیده، گفت: برخیز ببینیم! بلندش کرد؛ او هم برخاست: دید سر و صورت و لباسهایش همه … گفت: این چه هیکلی است، «ابوتراب»؟ و بعد حضرت امیر خیلی دوست داشت که فقط به این کینه بنامندش. ارزشها کاملاً عوض شده است و نشان میدهد که (دارای) جهتی کاملاً ضد آن لقبهایی است که الان برای …. اشراف و رجال میتراشند.
«تربیت» پیغمبر!
یکی از خصوصیات دیگر پیغمبر «عامی بودن» پیغمبر است (این، بد اصطلاحی است، ولی ازاین دقیقتر اصطلاحی وجود ندارد)؛ مطلق مطلق، امی خالص خالص. تربیت یعنی چه؟ معنی تربیت شکل دادن به یک وجود است. چه عواملی انسان را تربیت میکنند؟
بنظر من پنج عامل یک فرد را میسازد: اول، مادر است، که اولین ابعاد وجودی یک طفل را میسازد؛ دوم، پدر؛ سوم، مکتب و مدرسه و فرهنگ است؛ چهارم، تمدن است؛ پنجم، اساساً روح زمان است. مثلاً شما: مادرتان شما را تربیت کرده؛ تربیت دوم پدر است. تربیت سوم، درسی (است) که خواندهاید؛ تربیت چهارم، (اینست که) در قرن بیستم هستید. اگر تهرانی زمان ناصرالدین شاه بودید، با تهرانی امروز در چهار تا شریک بودید، اما زمانتان زمان دیگری بود. این (شد) پنج عامل.
پیغمبر اسلام هیچیک از این پنج عامل دستاند کار ساختمان فرد را [به یک معنا] ندارد. پدرش که قبلاً رفته (این یکی هیچ!). تربیت دوم، مادر: تا متولد میشود، بلافاصله به عنوان شیر به صحرا میبرندش. دوسال (برای) شیرخواری آنجا میماند. بعد از دو سال باید به دامان مادر بیارندش. اما نباید مادر بر روی او دست داشته باشد! طاعون میشود، و تا بچه را بر میگردانند، بخاطر طاعون باز دوباره به صحرا پسش میفرستند. طاعون از اینکه او «مادر پرور» شود، جلوگیری میکند. تا پنج سالگی نه پدر (میبیند) و نه مادر. در پنج سالگی او را بر میگردانند. مادر که شوهرش مرده و فقط بچهای دارد، او را برای اولین بار بر میدارد و میخواهد به مدینه نزد داییهایش، نزد پدر خودش و نزد خانواده خویش ببرد (مادر پیغمبر مدنی و از بنی نجار است). در میان راه میمیرد، و بچه تک و تنها وسط بیابان (میماند).
عامل سوم تمدن است، که پیغمبر اصلاً در بدویترین قوم آن عصرزاده شده شبه جزیره هم از لحاظ تمدن شبه جزیره است و هم از لحاظ جغرافیایی. از لحاظ جغرافیایی شبه جزیره است، یعنی سرزمینی است که دور آن از سه طرف آب است، اما یک ذره آب به داخل این صحرا نفوذ نمیکند! یک جزیره خشک. از لحاظ تمدن هم شبه جزیره است: تمدن یونان آن طرف، فلسطین آن سو، ایران و عراق این طرف، هند این ور … محاطش کردهاند کردهاند؛ اما هیچیک از این آثار تمدنی که اطرافش هست، در داخلش نفوذ نکرده، و بنابراین پیغمبر در کویر بکری از تمدن و فرهنگ و در خلا تمدن و فرهنگ رشد میکند.
عامل پنجم زمان است: در این موقع، زمان در اختیار تمدن رم است، در اختیار تمدن اسکندریه است، در اختیار تمدن ایران است – زمان در اختیار آنهاست. زمان در قرن هفتم میلادی در شبه جزیره وجود ندارد. ما درست است که الان در قرن بیستم هستیم؛ اما در قرن بیستم زندگی نمیکنیم. الان قبایل بدوی یی هستند که لباس هم ندارند؛ تقویمشان را که نگاه کنی، خیال میکنی مال قرن بیستماند، ولی قرن بیستم در آنجا حضور ندارد. آنها در قرن بیستم پیش از میلاد زندگی میکنند!
میبینید که پیغمبر وجودی است که کوچکترین اثری و رنگی را از این پنج عامل تربیتی فرد نپذیرفته است؛ آزاد آزاد رشد میکند و برای همین هست که استعداد فهم و پذیرش مفاهیم، معانی و ارزشهایی را دارد که بشریت نمیتواند بفهمد، نمیتواند بپذیرد و نمیتواند داشته باشد. اینست که میتواند همه ارزشها وتمدنها، همه سیستمهای تعلیم و تربیتی و همه اعتقادات و مقدسات را خراب کند. اگر تربیت شده بود، قطعاً تحت تأثیر ارزشهای زمان قرار میگرفت.
بنابراین امی بودن پیغمبر بمعنای «بکارت وجودی» است: زمان، خانواده، تاریخ، فرهنگ و قالب ریزی اخلاقی کوچکترین نقشی رویش ندارد، و اینست که میتواند معانی انقلابی کاملاً بیسابقه را بسادگی درک کند، همانطور زندگی کند و همان طور باشد و همانطور هم بسازد و همان طور هم خراب کند؛ و همه این کارها را براحتی میکند! فیلسوفی که در اسکندریه یا در آنتن یا در همدان فلسفه خوانده، چنین استعدادی ندارد.
دکتر علی شریعتی
خدایا: عقیده مرا ازدست» عقدهام» مصون بدار.
منبع: سایت شفقنا