توسط: نگاه با سلام خدمت شما جناب آقای قلی زاده (مدیر محترم وبلاگ دارابکلا20 و نیز خوانانش).[سلام] این بار می خواهم از چالشی سخن بگویم که در جامعه مان رو به گسترش است و به نوعی به یک اعتقاد و باور اشتباه بدل شده و مردم آن را به عنوان یک عقیده ی اشتباه پذیرفتند و باور کردند. کمی تامل و تفکر باید تا کمی نسبت به جهان بینی مان تغییر حاصل گردد. چرا ملاک اعتقاد مردم را از ظاهر تشخیص میدهیم. چرا همش فکر میکنیم خدا توی امامزاده ها و مساجده.. پیرهن مشکی بپوشی به سر وسینه بزنی برا امام حسینی که جایگاه بلندی داره ثواب داره یا پیرهن شاد بپوشی و بچه هایی که از داشتن مهر پدری و مادری محرومند را نوازش کنی؟؟؟ شما پولهایتان را جمع کنید برای هیآت بلندگو و سیستم جدید بخرید و برای معصومیت رقیه روضه بخوانید و من قول دادم مقداری از حقوق این ماهم را برای بچه ی کوچولوی بی پدر و مادر دوچرخه بگیرم.. بهشت من زمانیست که خنده ی از ته دل این کودکان را میبینم.. خانه های خدا خیلی نزدیکتره اگه دقت کنیم... به این داستان واقعی تامل کنید و امیدوارم تا تغییری در رویه ی زندگی عقیدتی تان حاصل شود: مرد میانسالی در محله ی ما زندگی میکند که من از بچگی اورا میشناسم ادم تو دار و خنده روییست.. همیشه صورتش سه تیغ و پیراهن شاد میپوشد.. او حتی محرم هم پیرهن سفید میپوشه.. من هرگز اونو توی هیات و مسجد و امامزاده ها ندیدم.. به قول بابام اصلا شاید کافر باشه.. ولی هیچوقت کسی ازش بدی ندیده سرش تو کار خودشه.. زنش هم تقریبا حجاب انچنانی نداره خیلی عادی میپوشه.. همیشه دوست داشتم بدونم که چرا اهل مسجد و هیات نیست.. تا اینکه یه روز دل و به دریا زدم و توی یه مسیر که با هم بودیم ازش پرسیدم آقا رضا دوست داری یه سفر بری خونه ی خدا.. با خنده گفت تو چی، دوست داری؟ گفتم اره چرا که نه.بابام هم همیشه حسرت حج رفتن و کربلا رو داره.. گفت انشالا نصیبش میشه.. گفتم جوابمو ندادی دوست داری بری؟ گفت من خونه ی خدا زیاد رفتم .. اصلا هم حسرتش رو ندارم.. چشام داشت از کاسه در میومد پرسیدم شوخی میکنی؟ گفت شوخی چرا؟ گفتم اخه ندیدم کسی تو محل بگه شما حج رفته باشید : گفت شما پرسیدید خونه ی خدا ،منم گفتم اره زیاد رفتم ،اگه بخوای تو رو هم میبرم.. خندم گرفت گفتم چطور.. گفت کاری نداره فردا صب آماده باش ببرم خونه ی خدا..اونجا خیلیا هستن خدا هم منتظره دیدنمونه.. خلاصه شب تا صب خوابم نبرد، همش فکر میکردم جادوگره یا هم فکرایی تو سرشه.. خلاصه صبح که شد رفتم در خونشون و صداش زدم و اونم با صورت تراشیده و پیرهن شاد و موهای براق و سیگار وینستون روی لب اومد بیرون و با ماشینش رفتیم.. وسط راه پرسیدم میخای ببریم امامزاده درسته؟ گفت به زودی میبینی.. با هزاران سوال بی جواب توی سرم سکوت کردم تا اینکه رسیدیم به آسایشگاه بچه های بی سر پرست.. داشتم شاخ در میاوردم فقط نگاه میکردم.. همینکه رفتیم داخل بچه ها دویدن بغل آقا رضا و اونو عمو صدا میزدن آقا رضا هم از وسایلی که تو مسیر خریده بود بهشون میداد وصدای خنده ی بچه ها بلند شد.. آقا رضا برگشت طرف من و گفت اینم خونه ی خدا ،دیدی که چقدر خونش نزدیکه...ادامه داد: خدا توی آسایشگاه معلولان ذهنی..توی بیمارستان محک..توی آسایشگاه سالمندان .ووو..همیشه چشم به راهه.. امیوارم تا با چنین داستان هایی بتوانیم تلنگری به خود زده و بیدار شویم که ... بدرود دوستان
احساس میکنم حرف نگاه کون خیلی ها رو سوزوند.
دمت گرم بابت متن زیبات رفیق
جناب نگاه عزیز از پیراهن مشکی و خدای توی مساجد و بلندگوها هیات ومعصومیت حضرت رقیه.س.و پیراهن شاد و صورت سه تیغهو خریدن دوچرخه برای یتیمانه بریدند و دوختند ونوشتید و تفسیرش کردید.
جناب نگاه ماهی را سپری میکنیم ک امام اولمان در همین ایام به شهادت رسیدند و بهتر بود بجای آن شخص از این اول مظلوم مثال میزدید